دکتر میرزا آقاسی

دکتر روح الله میرزا آقاسی

دکترای تخصصی مشاوره

رواندرمانگر پویشی (ISDTP)​

برچسب: داستان

دست به سینه نشسته بود جلوم. از اون دست ژستهایی که:” من اینجام که هر چی میگم شما تایید کنی.” لبخند زنان نشستم: ” خوش اومدین. در خدمتم.” با گردن افراشته شروع کرد که:” راستش آقای دکتر من خودمو مادر موفقی میدونم. فرزندم مدال طلای المپیاد جهانی آورده و پسر کوچکم رتبه ی دوم کنکور…” […]

جای خالی سکوت اتاق رو پر کرده بود. با اینکه دفعه ی اولش نبود، اما هنوز معذب بود و حرف زدن براش سخت. فرزند آخر خونواده بود و …ناخواسته… مثل همیشه داشت با وسواس خودش رو مرتب میکرد. با لبخند گفتم:” در خدمتم.” سرش پایین بود و هنوز در سکوت… آخرش با صدای لرزانی که […]

خیال سرش پایین بود و ساکت. دیدم بهتره خودم شروع کنم:” خیلی خوش اومدین. من سراپا گوش، در خدمت تون هستم.” لباش رو داد داخل دهنش و همزمان صدایی شبیه اوووووووم شنیدم. به تردید افتاده بود و شاید داشت فکر میکرد که حرف بزنه یا نه. تصمیم گرفتم صبر کنم. بعد از چند دقیقه سربلند […]

عشق و نفرت به برگه ام نگاه کردم. جلسه پنجم بود که می اومد پیشم. همیشه فرق داشت، تو همه چیز؛ از پوشش گرفته تا نحوه ی صحبت کردن تا لوازمی که استفاده میکرد. برا همین به عکس جلسه ی اول تصمیم گرفتم که برای خودم چای نریزم و ببینم که این بار چه دمنوشی […]

با حرص عجیبی نشسته بود و چنان دست هاش رو به سینه زده بود که فکر میکردم، با این گارد بسته، جایی برای حرف زدن باقی میذاره؟ کمی جا بجا شدم و گفتم: در خدمت تون هستم. با عصبانیتی که سعی میکرد کنترلش کنه، گفت:” من که دیگه غمباد گرفتم از دست این زندگی!” فکر […]

هنوز سلام مون به علیک نرسیده، ترکید:” آقای دکتر فکر کنم چاره ای جز جدایی ندارم!” تو دلم گفتم:” از راه برس بعد…” منتظر من نشد، ادامه داد:” واقعا دیگه تحملش رو ندارم.”  یه لیوان آب گذاشتم جلوش. سرخ شده بود و صداش از شدت خشم میلرزید و بلندتر از حد معمول حرف میزد. به […]

نشسته بودم تو ایستگاه اتوبوس،اما…اتوبوس نمی اومد. ممکن بود دیر برسم. گوشیم رو درآوردم که زنگ بزنم اما…آه از نهادم براومد، شارژش تموم شده بود. نگران شدم که نکنه عصبی و مضطرب بشه. تقریبا ۱۵ جلسه ای میشد که می اومد پیشم. وسواس وقت شناسی داشت و این موضوع نقطه ی حساسش بود. حالا هم…یه […]

دومین باری بود که می اومد پیشم. با یه بغض مونده تو گلو که باعث میشد هنوز حرف نزده، رود اشکش جاری بشه. مثل دفعه ی قبل دو سه تا دستمال تو دستش بود و باهاشون بازی میکرد. شروع کردم:” خیلی خوش…” که هنوز کلام منعقد نشده، چنان زار زار گریه کرد که یه لحظه […]