دکتر میرزا آقاسی

دکتر روح الله میرزا آقاسی

دکترای تخصصی مشاوره

رواندرمانگر پویشی (ISDTP)​

خیال

سرش پایین بود و ساکت. دیدم بهتره خودم شروع کنم:” خیلی خوش اومدین.

من سراپا گوش، در خدمت تون هستم.”

لباش رو داد داخل دهنش و همزمان صدایی شبیه اوووووووم شنیدم. به تردید افتاده بود

و شاید داشت فکر میکرد که حرف بزنه یا نه. تصمیم گرفتم صبر کنم.

بعد از چند دقیقه سربلند کرد. چه غمی تو نگاهش بود:” راستش.. خسته ام از زندگی…

” و اشکهایی که تا اون لحظه نگه شون داشته بود ، از گوشه ی چشماش سرازیر شدن.

پرسیدم:” از زندگی خسته شدی؟” با غصه سرتکون داد و با همون نگاه غم زده، سر چرخوند

سمت دستمال کاغذی رو میز، اما حتی دست دراز نکرد که دستمال برداره. برای ترغیب کردنش

به حرف زدن پرسیدم:” چه مدته که از زندگی خسته شدی؟” نگاهش از دستمال برگشت سمت من

:” خیلی وقته… از وقتی یادم میاد…” دوباره سرشو انداخت پایین  و بی صدا گریه کرد.

دستمال رو گذاشتم کاملا جلو دستش. با اکراه، دستمال برداشت. انگار خیال حرف زدن نداشت.

بعد از گرفتن بینیش، آهی کشید:” میدونین…” با مکث های کوتاه حرف میزد و این جمله هم از این

قاعده مستثنی نبود:” من فرزند سوم از پنج تا بچه ام. کلا که بود و نبودم تو خونه اهمیت نداشت،

مگه اینکه یه اشتباهی ازم سر زده بود. اونوقت بود که همه شروع میکردن سرزنش کردنم. اونقدر

تو زندگی سرزنش شدم که دیگه حوصله هیچ کاری رو ندارم.” پاهاش رو با حالت بچه گانه ای بغل گرفت

و کم و بیش خم شد رو پاهاش. دوباره آه کشید.

_ از بچگی جز این شرایط، دیگه چی یادت میاد؟

با همون حالت قبلی، با لحنی که کمی بچه گونه شده بود ، گفت:” هیچی! فقط دعوا، مسخره کردن، تحقیر.

” لحنش ، لحن بچه ی غصه دار و لوسی بود که کسی نبود نازش رو بکشه. یه دفعه سرش رو آورد بالا

و با همون لحن تقریبا لوس پرسید:” میشه برم خونه مون؟”  جاخوردم:” برای چی میخوای بری خونه تون؟

” با حالت ظریفی سرش رو یه ور کرد و گفت:” میخوام برم سریال جدیدی که دوستم بهم داده ببینم.”

_ پس سریال تماشا میکنی؟

با ذوقی سرباز کرده، سرتکون داد. بارقه ای به چشماش اومده بود و لبخند نامفهومی رو لباش.

_ وقتی سریال نگاه میکنی چه حسی داری؟

با حالت جالبی، پاهاش رو با حالت الاکلنگی تکون داد و گفت:” کیف میکنم! ” چشماش رو بست.

انگار رفته بود اونجا:” خودمو میذارم جای شخصیت اصلی سریال و حسابی کیف میکنم.” و چشماش رو باز کرد.

با دیدن من انگار از عرش به فرش رسیده باشه، بارقه ی شادی از چشماش رخت بربست و سکوت کرد.

به رو نیاوردم که متوجه تغییر حالاتش هستم:” حتما خیلی کیف میده جای شخصیت اصلی سریال باشی.

” نگاهش دوباره برگشت:” خییییلی…” اما شک رو تو حالات و نگاهش می دیدیم. شک آزاردهنده ای که

ترسونده بودش. با سوظن، نگاهم میکرد. در حالی که تو جام نیم خیز میشدم گفتم:” من میخوام برای

خودم چای بریزم، اگه شما هم میخورین براتون بریزم.” سری تکون داد:” بدم نمیاد.”

برا هردوتامون چای آوردم. با حالت خاصی فنجون و نعلبکی رو برداشت و با ژست خاصی کمی از چاییش

رو خورد. بعد سرش رو بالا گرفت.

انگار یکی دیگه شده بود. مثل یه خانم اشرافی. لبخند زدم:” چه با کلاس چای میخورین؟”

خیال بافی

با همون گردن افراشته گفت:” کلا خانمهای انگلیسی تو سریال ها و فیلم های انگلیسی با همین تشخص چای میخورن. فیلم وسریالی ندیدین ازشون؟” سرتکون دادم” نه متاسفانه!” یهو نطقش باز شد:

” من عاشق سریال های انگلیسی هستم، علی الخصوص سریال های قدیمی شون..

” با ذوق بیشتری گفت:” وقتایی که راه میرن و خش خش لباسهای ابریشمی شون کل صحنه رو پر میکنه عالیه.”

حرف زدنش، توصیفاتش یه طوری بود که انگار رو صحنه ی تئاتره و داره از رو متن چیزی رو میخونه.

برگشت سمت من و همونطور که پا رو پا مینداخت و شق و رق مینشت، گفت:” سریالی به زیبایی

دیوید کاپرفیلد ندیدم” و با ژست بی نظیری یه کم دیگه چای خورد. پرسیدم:” تو اون سریال کیو بیشتر

از همه دوست داشتی؟” در حالی که پشت چشم نازک میکرد و چای میخورد، جواب داد:” معلومه اگنس!”

بعد با نگاهی خیال انگیز به جایی دوردست خیره، شروع کرد که:” مگه موجودی زیباتر، جذابتر، مهربون تر

و فداکارتر از اگنس هم داریم؟” و بعد در حالی که قلپ دیگه ای از چاییش رو میخورد، با حالتی خاص سرش

رو تکون داد و گفت:” اوه ترات کوری کوری کوری.” فکر کنم توازن ابروهام بدجوری بهم خورده بود. نمیدونستم

از چی حرف میزنه، ولی هنوز همون احساس قبلی رو داشتم. اینکه دخترک جوان روبروم، غرق دنیای خیال شده.

در همین حین با تموم شدن چای، انگار از دنیای خیال بیرون اومد. فنجون نعلبکی رو روی میز گذاشت و

بعد با احترام و لحنی مودب گفت:” واقعا از مصاحبت تون لذت بردم. خدانگهدار تا دیدار بعدی.”

و بعد بدون اینکه منتطر پاسخ من بمونه، بلند شد سری تکون داد و رفت.

مکانیزم دفاعی

رسما تو صندلیم ولو شدم و رفتم تو فکر. یاد حرفهای برادر بزرگش افتادم که اولین بار اومده بود

شرح حال خواهرش رو بده. نگرانیش از نشانه های افسردگی خواهر و اینکه کارش شده فیلم دیدن

و فرار از واقعیت های زندگی و خیال پردازی. اینکه فقط وقتی یه سریال تازه برای دیدن داره، خوشحاله.

انگار که به سریال دیدن معتاد شده. اینکه هیچ کاری دیگه ای نمیکنه. مدام خسته و بی حوصله اس.

از جمع فراریه. با کسی ارتباط برقرار نمیکنه و همه اش خودش رو تو چهار دیواری اتاقش زندانی میکنه.

نفس عمیقی کشیدم و همونطور که از جام بلند میشدم به خودم امید دادم که تو جلسات بعدی

و به مرور، میتونم کمکش کنم تا از مکانیسم دفاعی خیال پردازی دست برداره و به زندگی عادی برگرده.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *