دکتر میرزا آقاسی

دکتر روح الله میرزا آقاسی

دکترای تخصصی مشاوره

رواندرمانگر پویشی (ISDTP)​

«تکبر» داستانی دیگر از اتاق درمانگر

چند سالی میشد که در کارگاههایم شرکت میکرد. برام جالب بود که در طی این چند سال،

هنوز هم کمترین نظرها رو می داد و در سکوت فقط گوش میکرد و به ندرت حرف میزد و تقریبا

هنوز هم بعد این چند سال با گارد بسته، دست به سینه در کلاس حاضر میشد. اولین بار

که اسمش رو تو لیست مشاوره دیدم تعجب کردم. چند جلسه ای میشد که داشت می اومد،

اما میفهمیدم که از گفتن مشکل اصلی طفره میره.

از در وارد شد و با گرمی و احترام سلام و علیک کرد. روبروش نشستم و ضمن نفسی عمیق

پرسیدم: چه خبر آقای عباسی؟ شق و رق جواب داد: شکر. همه چی خوبه.

_ در خدمتم

سکوت کرد و سر پایین انداخت. در سکوت،  منتظر موندم. نمایشی، نفسش رو با شدت

بیرون داد و با تکبر گفت: مدتیه دارم به جدایی از همسرم فکر میکنم. و باز سکوت کرد.

_ چطور شد که  به این نتیجه رسیدی؟

با لحنی خسته و تحقیرآمیز گفت: زنم خییییییلی بچه اس. و دقیقا با تاکید، خیلی را کشید.

و باز سکوت کرد.

_ یعنی چی بچه اس؟

سری به نشانه ی تاسف تکان داد: عین دخترای چهارده ساله میمونه. همه اش دنبال رخت

و لباس و بدلیجات و… تیپ زدن و خوشگل کردنه.  انگار نه انگار بیست و پنج سالشه.

دست خودم نبود. واقعا حیرت کردم. میدونستم که بالای پنجاه سال سن داره و حالا از زن

بیست و پنج ساله اش حرف میزد. سریع خودم رو جمع کردم و در حالی که سعی میکردم

حیرت مضاعفم، تو صدام نیاد پرسیدم: گفتی همسرت چند سالشه؟

با پوزخند گفت: بیست و پنج. باز هم به من نگاه نمیکرد و نگاهش رو گرفته بود سمت پنجره.

_ چند ساله ازدواج کردین؟

_ ده سال!

برای یه لحظه فکر کردم گوشهام اشتباه شنیدن. پرسیدم: ده ساله ازدواج کردی؟ دست به

سینه شد و با بی تفاوتی و تکبر بهم نگاه کرد برای اولین بار: بله! به چشمهاش دقیق تر نگاه کردم.

سریع تغییر حالت داد و نگاهش رو به سقف دوخت و آه نمایشی دیگه ای کشید.

_ تفاوت سنی تون چقدره؟

_ بیست سال.

عجب! اولین چیزی بود که از ذهنم گذشت. منتظر شدم حرف بزنه ولی سکوتش رو نمیشکست.

پرسیدم: چی شد با همچین تفاوت سنی با این دختر ازدواج کردی؟تکیه اش رو بیشتر با مبل داد

و با دستهای باز روی دسته های مبل نگاهش رو بهم دوخت و با حالتی متکبرانه گفت: خوشگل

بود، عاشقشم هم شده بود، چرا نباید باهاش ازدواج میکردم؟

_ چرا عاشقت شده بود؟

در حالی که سعی میکرد لحنش یه کم متواضعانه باشه گفت: خب….من به زیبایی و خوش تیپی

و پولداری معروفم.

_ و همسرت چی؟

با لحنی که باز تحقیر تو خودش داشت، گفت: خب فامیل بود، خوشگل،  کلی هم از دوازده

سالگی خواستگار داشت، ولی عاشق من شده بود، مامانم هم گفت اینو بگیر. این بار نتونستم

به تحیرم فائق بیام: مامانت گفت؟ دست به سینه با لحنی به ظاهر بی تفاوت گفت: آره. بعد

از جداییم از همسر دانمارکیم به خاطر مادرم، اینو گرفتم.

_ یعنی قبلا ازدواج کرده بودی؟

_بله سه تا بچه هم دارم.

با لبخند گفتم: میشه از اول برام تعریف کنی؟ الان از ته ماجرا اومدیم یه کم همه چی قاطی شد.

_بیست و پنج سال پیش رفتم دانمارک برای درس خوندن، اونجا تنها بودم. از یه دختر دانمارکی

خوشم اومد و باهاش ازدواج کردم. وقتی خانواده ام فهمیدن قیامت کردن. سر زندگیم با آلیا

وایسادم ولی مادرم اونقدر تهدید کرد که نفرین میکنه و … که ترس برم داشت که بلایی

سر آلیا و بچه ها بیاد, آخه مادرم زن خاصی یه. توان انجام هر کاری رو داره. منم آلیا رو طلاق

دادم و برگشتم ایران. بعد هم تا پام رسید به ایران، شش ماه نشده برام این دخترو انتخاب کرد

و ازدواج کردم.

_یعنی این دخترو خودت انتخاب نکردی؟

با تکبر سرش رو بالا گرفت که: من هرکیو بخوام، حتی همین الان میتونم انتخاب کنم.

امکان نداره کسی دست رد به سینه ام بزنه.

_ الان برای جدایی خودت تصمیم گرفتی؟

اخمهاش رو کشید تو هم و سکوت کرد. بعد در حالی که انگار خیلی مایل نبود توضیح دقیق و

کاملی بده ، گفت: هم آره هم نه.

کوتاه نیومدم: میشه دقیق تر توضیح بدی؟ کمی مکث کرد و بعد، با صدایی که کمی پایین تر از

حد معمول بود، گفت: پریروز با خان داداش و زنم رفتیم کفش بگیریم، زنم از این کفش های

امروزی انتخاب میکرد خان داداش هی میگفتن: زن باید کفش سنگین سامون بپوشه. خلاصه

دختره ی پررو وایساد تو روی خان داداش که مگه من چهل سالمه که از این کفش بپوشم.

همونجا بود که خان داداش گفتن این زن واسه تو زن بشو نیست.

_ از کی خودت به فکر جدایی افتادی؟

سکوت کرد. سکوتی طولانی. سر به زیر. با حالتی که برای اولین بار نشانی از تکبر نداشت،

نمایشی نبود.  با اون شونه های افتاده، بیشتر حس شکست و خستگی داشت. زیر لب گفت:

خسته ام… خیلی… اما سربلند نکرد. بعد از چند لحظه با شست و انگشت وسط دست راست،

دستی به چشماش کشید. سر که بلند کرد، متوجه مژه های خیسش شدم. آروم گفت: من دیگه

از خدمت تون مرخص میشم. هفته ی دیگه میبینمتون. و بلند شد. بلند شدم و دست دادیم و رفت.

فقط نمیدونستم تا هفته ی دیگه که میاد زنش رو طلاق داده یا نه!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *