جای خالی
سکوت اتاق رو پر کرده بود. با اینکه دفعه ی اولش نبود، اما هنوز معذب بود و حرف زدن براش سخت. فرزند آخر خونواده بود و …ناخواسته… مثل همیشه داشت با وسواس خودش رو مرتب میکرد. با لبخند گفتم:” در خدمتم.” سرش پایین بود و هنوز در سکوت…
آخرش با صدای لرزانی که نشان از بغض گلوگیر داشت، گفت:” ببخشید آقای دکتر من مدام میام اینجا الکی وقت تون رو تلف میکنم…گفتم:” من کارم اینه! در خدمت مراجع هستم. برای اینکه حرفش رو بشنوم.” با همون بغض گفت:” مطمئنم مراجع های دیگه تون مثل من حوصله تون رو سر نمیبرن. من مشکل ندارم، از بی مشکلی به این روز افتادم…”
_مگه کسی هم هست که مشکل نداشته باشه؟
_بله من!
_پس برا چی بغض داری؟
یهو اشکهاش سرازیر شد. به شدت سعی میکرد هق هقش رو کنترل کنه ولی نتونست و بالاخره سکوت رو شکوند و با صدای بلند شروع کرد گریه.
بعد چند لحظه سریع خودش رو جمع کرد:” ببخشید تو محضرتون بی احترامی کردم.”
_اصلا هم بی احترامی نکردین. ابراز احساسات در موقعیت مناسب کار درستیه.
سربلند کرد و نگاهم کرد، با حیرت مضاعف. با سر کج هنوز داشت نگاهم میکرد. لبخند نامطمئنی زدم:” چی شده؟”
با صدای آروم گفت:” منتظر بودم بهم بگین تو دیگه بزرگ شدی زشته گریه میکنی.”
_ دوست داشتی اینو بشنوی؟
_نه ولی انتظارش رو داشتم.
_چرا؟
_چون هر وقت گریه میکردم، همه همینو بهم میگفتن.
دوباره سکوت کرد و رفت توی فکر. بعد چند لحظه که داشت طولانی میشد، گفت:”آقای دکتر! من…همیشه حس میکنم سربار بقیه ام!”
_ چی باعث شده همچین حسی داشته باشی؟
_ رفتار سایرین!
_چه رفتاری؟
دوباره سکوت کرد. پرسیدم:” این احساس از کجا شروع شده؟از کی؟”
باز رفته بود توی فکر. همینطور که سرش پایین بود گفت:” قبلا که بهتون گفتم من بچه ی آخرم و ناخواسته…فاصله ی سنیم با خواهر و برادر بزرگم خیلی زیاده. اونا فقط یه دوسال با هم فاصله دارن، ولی با من 16 و 18 سال. فکرکنین!!! پدر و مادرم از یه زمانی ، شاید حدود 6-7 سالگی من شروع کردن مسافرت رفتن. اونم خارج از کشور. بابام بازنشسته شده بود و چون مامانم حوصله اش سر میرفت ، راه می افتادن از اینور به اونور. در نتیجه من میموندم
پیش خواهرم و بعدترها که برادرم ازدواج کرد خونه ی اونا…من بچه بودم دلم میخواست بازی کنم، شیطنت کنم، اما اونا ازم میخواستن مثل بچه های خوب بشینم و جم نخورم…باز خونه ی خواهر و برادرم بهتر بود… مامانم که از سفر می اومد قصه بدتر میشد…
مدام می گفت:” اگه به خاطر اصرار بابات نبود انداخته بودمت..”
هرچی بیشتر حرف میزد، صداش لرزان تر میشد و درد بیشتری تو کلامش حس میکردم..
_ میدونین چیه؟ اصلا من از همون اول اضافی بودم… و دوباره بغضش با شدت ترکید…
_چرا فکر میکردی مشکل نداری؟
همونطور که دستمال کاغذی رو به چشماش میکشید گفت:” بچه که بودم و خونه ی خواهرم میرفتم، هر وقت بهانه میگرفتم یا چیزی میگفتم شوهر خواهرم میگفت: از بس همه چی برات فراهمه خوشی زده زیر دلت… مشکلت بی مشکلیه!”
سکوت کرد و لبخند تلخی زد، خیلی تلخ! با دردی که چشمهاش رو تنگ کرده بود، گفت:” بله آقای دکتر! فراهم بود. جای خواب داشتم، غذا برای خوردن، لباس برای پوشیدن، اسباب بازی برای بازی اما… پدر و مادر… مهر و عاطفه… نداشتم…”