دست به سینه نشسته بود جلوم. از اون دست ژستهایی که:” من اینجام که هر چی میگم شما تایید کنی.”
لبخند زنان نشستم: ” خوش اومدین. در خدمتم.” با گردن افراشته شروع کرد که:” راستش آقای دکتر من خودمو مادر موفقی میدونم. فرزندم مدال طلای المپیاد جهانی آورده و پسر کوچکم رتبه ی دوم کنکور…” مکث کرد.
نگاهش کردم. مردد بود برای گفتن لب مطلب. گلویی صاف کردم: ” حتما خیلی مایه ی افتخارتون هستن؟” با ذوق گفت: ” البته….” اما خیلی زود ذوقش تحت تاثیر چیزی رنگ باخت. نفس عمیقی کشید:” من از بچه هام راضیم اما… ” باز دست دست کرد:” پسرام خیلی موفقن اما اصلا به دیگران اهمیت نمیدن.”
_یعنی چی که به دیگران اهمیت نمیدن؟
_ مثلا مهمون که میاد اگه به خودشون باشه، اصلا نمیان سلام و علیک کنن. یا براشون مهم نیست برن به مادربزرگ پدربزرگ شون سر بزنن. کلا همه چی شون خلاصه شده تو درس خوندن…” سکوت کرد. وقتی سکوت منو دید گفت:” اومدم بهم بگین چیکار کنم؟”
_ مواقعی که بچه تر بودن چی؟ روابط شون با فامیل چطور بود؟
قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت:” اون موقع که بچه بودن اصلا نمیذاشتم مهمونی بیان. مهمون هم که می اومد، میموندن تو اتاق شون به درس خوندن. اون موقع ها که وقت مهمون بازی نبود، وقت درس خوندن شون بود. ولی الان دیگه بزرگ شدن باید بتونن با دیگران درست ارتباط برقرار کنن.”
_نقش همسرتون تو موفقیت بچه ها…
کلا نذاشت کلام منعقد بشه، پرید وسط حرفم: ” همسرم استاد دانشگاهه. هیچ وقت نیست. ارتباطش با بچه ها واقعا ضعیفه. با هم درست سلام و علیک هم نمیکنن چه برسه به حرف زدن. شوهرم تک پسره و برای همین همیشه درگیر حل و فصل مسائل خونواده ی خودشه. پسر دومیم سه ساله که بود ترسید و افتاد به لکنت شدید، نمیدونین برای خوب شدنش چقدر بردمش کاردرمانی. شوهرم حتی نفهمید بچه مو میبرم کاردرمانی.”
_ شما سر کار میرین؟
حس کردم فکش منقبض شد. خیلی سرد جواب داد:” خیر.”
_ پس هزینه ی کاردرمانی رو از کجا تامین میکردین؟ با توجه به اینکه میگین همسرتون متوجه نشدن.
صداش سنگین شد با بغض. به سختی حرف زد:” از خواهرم پول قرض گرفتم و کم کم از خرجی خونه که شوهرم میداد بهش پس دادم.”
دوسه کلمه ی آخر رو عملا حدس زدم.، چون به سختی اداشون کرد. شروع کرد گریه کردن. بعد از مدتی سر بلند کرد و گفت:” میدونین، خونواده ام خیلی به من ظلم کردن، علی الخصوص مادرم. خواهر بزرگ من الان مدیر یه شرکته. ازدواج هم نکرده. گذاشتن اون درس بخونه و الان هم هر چی میشه مامانم ماشالله ماشالله راه میندازه و میگه که خواهرم آدم موفقیه و دستش تو جیب خودشه. ولی منو تا دیپلم گرفتم فرستاد خونه شوهر.
شوهرم از فامیلهای دور بود و به خیال مادرم از جهت مالی تامین. چرا؟ چون تک پسر بود. شوهرم همیشه منو آدم معمولی و بیسوادی میدید که هیچ هنری نداره. منم تمام زندگیم رو ریختم پای بچه هام تا به قله های موفقیت برسن و همه بفهمن که من توانایی بزرگ کردن همچین بچه های موفقی رو دارم. بچه هایی که مایه افتخارم شدن.”