نشسته بودم تو ایستگاه اتوبوس،اما…اتوبوس نمی اومد. ممکن بود دیر برسم. گوشیم رو درآوردم که زنگ بزنم اما…آه از نهادم براومد، شارژش تموم شده بود. نگران شدم که نکنه عصبی و مضطرب بشه. تقریبا ۱۵ جلسه ای میشد که می اومد پیشم. وسواس وقت شناسی داشت و این موضوع نقطه ی حساسش بود. حالا هم…یه لحظه خنده ام گرفت:”خدایا قراره چه اتفاقی بیفته که الان اینطوری شده؟”
تقریبا بیست دقیقه دیر رسیدم. فکر کردم الان گذاشته رفته، اما در کمال تعجب دیدم روی مبل نشسته و لبخند بر لب و چشمها بسته، داره انگشت اشاره دست راستش رو تکون میده! داشت یه چیزی گوش میداد پس…با صدای بلند سلام کردم، به منشیم و البته اون. چشم باز کرد و جواب داد. با دست اشاره کردم :”بفرمائید.” دست برد و با حرکتی، انگار هندزفری رو از گوشش درآورد و اومد داخل اتاق. همونطور که کیفم رو میذاشتم گفتم:”عذرخواهم ، ماشین مشکل پیدا کرد ناچار شدم با اتوبوس بیام، گوشیم هم …”رفتم پشت میز دنبال شارژرم . با لبخند حرفم رو ادامه داد: “شارژ تموم کرده بود نه؟” سری تکون دادم به نشانه ی تایید و تاسف. با همون لبخند گفت: “اشکال نداره”. نشستم: “خب در خدمتم. چه خبرا؟” لبخندش درخشان بود، پررنگ، شاد، به عکس لبخندهای جلسات اول که انگار صورتکی بودن رو صورتش. متقابلا ناخودآگاه لبخند زدم: “امروز چه حس خوبی منتقل میکنی به آدم!” یهو خندید: “از خودم راضی ام. ”
راضی رو کشید.
-چطور؟
-یه نفر دیر کرد، زنگ هم نزد، ولی به من سخت که نگذشت هیچ، حرص که نخوردم هیچ، کلی هم کیف کردم.
-چطوری به این نقطه رسیدی؟
نفس عمیقی کشید:” میدونین آقای دکتر…” یهو غش رفت از خنده. دستش رو گرفت جلو دهنش و وسط خنده گفت:” یاد جلسه ی دوم افتادم.” و این بار من هم زدم زیر خنده. اون روز، نیم ساعت زود رسیده بود و وقتی دو دقیقه از وقتش گذشت و اومد تو، از همون اول به جای سلام و علیک ، چنان خط و نشونی برام کشید و از حساسیتش در مورد وقت شناسی داد سخن داد که حسابی جا خوردم. اما حالا…
بعد از اینکه مقادیری خندیدیم، پرسیدم:” این همه تفاوت حاصل چیه؟” سرکج کرد و بعد کمی فکر گفت :”اوم!به نظرم، دیدم وسیع تر شده. انگار قبلا فقط به جلو نگاه میکردم، همه اش نگران آینده بودم، اما الان دیگه یاد گرفتم از لحظه ام لذت ببرم و استفاده کنم. راستش قبلا همیشه نیم ساعت زودتر سر قرارهام میرسیدم اما الان حداکثر ده دقیقه زودتر میرسم. آرامشم بیشتر شده، چون بیشتر از لحظه ام لذت میبرم. قبل اومدن شما داشتم یه کتاب صوتی گوش میدادم که عاااااالی بود، گوینده اش حرف نداشت و طنز زیرپوستی داستان با بیان زیبای گوینده، واقعا لحظات خوبی رو برام رقم زدن.” سری تکون دادم:” خوشحالم که چنین حسی داری. به نظرم داری بزرگ میشی.” خندید: “دقیقا! با این همه، خیلی چیزا هست که هنوز باید با خودم حل کنم و برای حل و فصل شون به کمک تون نیاز دارم. برای شناختن خودم، هنوز راه درازی در پیش دارم. به نظرم این تازه گام اول بود…”
-و چه گام بلندی! مطمئنم موفق میشی.
3 دیدگاه برای “گام بلند”
تغییر حال این آدم ناخودآگاه به من احساس آرامش داد.اینکه از اون همه اضطرابش کم شد و تونست رو خودش مسلط بشه چه کیفی داره👏
با خوندن این داستان، امید پیدا کردم که انشالله روزی مشکل من هم حل میشه و آرام میشه
این خاطره نشون میده ، عواملی که در بیرون وجود داره همیشه بر وفق مراد نیست . آنچه که مهم هست توجه به درون خودمون و خود سازی است که با بودن محرکهای مختلف حال درون در ارامشی زیبا به سر میبره.